در حال تفرج. در حال سیاحت و سیر. در حالت تماشا: تفرج کنان پرهوا و هوس گذشتیم بر خاک بسیار کس. سعدی. بحکم ضرورت سخن گفتیم و تفرج کنان بیرون رفتیم. (گلستان). همی گفت و خلقی بر او انجمن بر ایشان تفرج کنان مرد و زن. (بوستان). رجوع به تفرج و دیگر ترکیبهای آن شود
در حال تفرج. در حال سیاحت و سیر. در حالت تماشا: تفرج کنان پرهوا و هوس گذشتیم بر خاک بسیار کس. سعدی. بحکم ضرورت سخن گفتیم و تفرج کنان بیرون رفتیم. (گلستان). همی گفت و خلقی بر او انجمن بر ایشان تفرج کنان مرد و زن. (بوستان). رجوع به تفرج و دیگر ترکیبهای آن شود
پژوهش کردن. تجسس کردن. پی جویی کردن. کاوش کردن. بازجستن: بونصر با وی خالی کردو احوال تفحص کرد و معترف شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537). در آن ایام مردمی دیدمی که در مساقط اوراث تتبع و تفحص دانه ها میکردندی و در آن یکدانه ممکن و متصور نگشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 326)
پژوهش کردن. تجسس کردن. پی جویی کردن. کاوش کردن. بازجستن: بونصر با وی خالی کردو احوال تفحص کرد و معترف شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537). در آن ایام مردمی دیدمی که در مساقط اوراث تتبع و تفحص دانه ها میکردندی و در آن یکدانه ممکن و متصور نگشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 326)